عملی که سر به هوا خم از همه پیکرت به در آورد


نه چو مو جنون هار سر قدم از سرت به در آورد

به بضاعت هوس آنقدر مگشا دکان فضولی ات


که چو رنگ باخته وسعت پرت از برت به در آورد

به گداز عشوهٔ علم و فن در پیر میکده بوسه زن


که ز قد عالم وهم و ظن به دو ساغرت به درآورد

به قبول و رد، مطلب سبب ، که غرور چرخ جنون حسب


به دری که خواندت از ادب ز همان درت به در آورد

ز خیال الفت خانمان به در آ که شحنهٔ امتحان


نفسی اگر دهدت امان دم دیگرت به در آورد

به وقار اگر نه سبکسری حذر از غرور هنروری


که مباد خفت لاغری رگ جوهرت به در آورد

اثر وفا ندهد رضا به خمار نشئهٔ مدعا


نگهی که گردش رنگ ما خط ساغرت به در آورد

ز طواف کعبه که می رسد به حضور مقصد آرزو


من و سجدهٔ پس زانویی که سر از درت به در آورد

ندهد تأمل انس و جان ز لطافت بد نت نشان


مگر آنکه جامهٔ رنگ ما عرق از برت به در آورد

من بیدل از خم طره ات به کجا روم که سپهر هم


سر خود به خاک عدم نهد که ز چنبرت به در آورد؟